صبح در شروع روزم غزلی از مولوی در دیوان شمس خواندم که هفده سال پیش هم در یادداشتهای روزانهام، سه بیت آن را نوشته بودم که دو بیتش این است:
"آزمودم دلِ خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش به جز از وصلِ تو خشنود نکرد
و ...
آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر
آنچ پشه به دماغ و سرِ نمرود نکرد"
هر کس بهترین طبیب درون خودش است. خود میداند چه چیزی دلش را آرام و برقرار میکند و از فصل (=تفرُّق و جدایی) وی را به وصل میرسانَد. ممکن است یکی بگوید: ویتامین. دیگری بگوید: دلگرمُ خاطرجمع به یک جمع. یکی هم بگوید: پول. نیز یکی بگوید: تفرُّج. و حتی کسی خیال کند: بیخیالی و هُرهُری گری. ولی وحی در 28 رعد میگوید: یادِ خدا. نظر برخی مفسرین از یادِ خدا که تطمئن قلب است این است که باعث علم میشود، یعنی آدمی علم پیدا میکند به خلَجات دل (=زوزه ، گرداب) به خُطوراتِ ذهن (=ورودهای ناروا و ناخوش) به خیالات درون و به وَساوس ناجور فکر. گویی برخی مفسرین منظور از آرام را این میدانند که فرد مؤمن در طاعات و عبادات، ثبات بوَرزد و مهم این است درین راه، متزلزل، مضطرب و مردّد (=شک و شُل) نمانَد. به هر حال، مولوی معتقد است: وصلِ به عشق، چارهساز است. خودش هم تجربه کرده است که با هزاران شیوه، دلش را زیر آزمون برد، آرام نشد الّا به وصل شمس. و مثال زده است که آن تقصیر یعنی جدایی و فِراق او از شمس، کاری با دلش کرد که پشه در درون بینی و مغز نمرودِ پادشاه نکرده بود. بلی؛ پشهی فراق، بدتر از پشهی دماغ است. دامنه. راستی! ببخشایید! بدتر ازین بلد نبودم بنوسیم!